کوی محبت: «قوم عاد» مردمی ثروتمند و نیرومند بودند و عمرهای طولانی، درآمدهای سرشار و سرزمینی آباد داشتند و خداوند نعمتهای فراوانی به آنها داده بود. اما کم کم غافل شدند و به سرکشی، طغیان و بت پرستی پرداختند. هود از طرف خدا مأمور شد تا آنان را به یکتاپرستی دعوت و از عادات بد، بت پرستی و ستم دور کند.
هود (ع) زحمات بسیاری کشید و همواره، آنها را به پرستش خدای یکتا دعوت می کرد. او می گفت: من از شما مزد و پاداشی نمی خواهم هرگز برای ثروت و قدرت این کار را نکردم، این دعوت، تنها برای رستگاری شماست. ولی آنها او را اذیت می کردند و اصرار بر سرکشی داشتند. به او دیوانه و دروغگو می گفتند و با ریشخند از او می خواستند که آن عذابی را که وعده می دهد بر آنها نازل کند.ِ حضرت هود (ع) مرتّب آنها را موعظه و نصیحت می کرد؛ ولی به غیر از عده کمی که به او ایمان آوردند، بقیه حرفهایش را رد کردند و به لجاجت خود ادامه دادند. کم کم قهر خدا نمایان شد، باران نبارید، قحطی آمد و خشکسالی همه جا را فرا گرفت، تا روزی که ابری در آسمان پدیدار شد.
اول آن قوم خوشحال شدند که الآن باران می بارد و زمین های ما آباد می شود، غافل از آن که آن ابر عذابی بود که خداوند بر آنها به صورت باد، نازل کرد. باد به هر چیز که می وزید، آن جا را از جا می کند، بر زمین می زد و از بین می برد.
گویند که این باد در طی هفت شب و هشت روز، همه چیز را از ریشه کند. مردم مانند تنه های نخل، بر زمین می افتادند. هر چیزی که بر روی زمین قرار داشت به امر پروردگار عالم، نابود شد. همه افراد آن قوم تا آخرین نفر هلاک شدند. فقط حضرت هود (ع)، و یارانش به رحمت خدا نجات یافتند.
هود (ع) پس از این واقعه، به طرف حضرموت رفت و در آن سرزمین ساکن شد.
حضرت صالح (ع)
«قوم عاد» به سبب گناهان خود، نابود شدند و خداوند سرزمین و املاکشان را به «قوم ثمود» ارزانی داشت. قوم ثمود، آن سرزمین را بیش از پیشینیان آباد کردند، باغ و بستان هایی به وجود آوردند و در میان کوه ها خانه هایی از سنگ تراشیدند، تا از حوادث روزگار در امان باشند.
آنها نیز مانند قوم عاد در ناز و نعمت به سر می بردند ولی به جای شکر خدای یکتا به عبادت بت ها پرداختند.
خداوند صالح (ع) را بر آنان مبعوث کرد. اما آن قوم، او را به تمسخر گرفتند و سرزنش کردند. تنها اندکی از مردم خردمند به او ایمان آوردند؛ و توانگران خودسر، از وی درخواست معجزه کردند. صالح (ع)، از شکم کوه ، شتری را برانگیخت و به آنان گفت: زنهار که موجبات آزار این شتر را فراهم سازید که به عذاب گرفتار می شوید. شتر صالح مدت ها به چرا مشغول بود و به اندازه خود از آب استفاده می کرد.
عده ای با مشاهده این شتر به صداقت صالح یقین کردند. اما مخالفین بر کفر خود اصرار ورزیدند و از روی کینه توزی خواستند معجزه صالح (ع) را از بین ببرند. ولی از ترس جان خود، جرأت این کار را نداشتند.
زنان هرزه، مردان هوسران را به کشتن شتر ترغیب کردند. مردان فاسق نیز از فرمان خداوند سرپیچی کرده و تهدید صالح (ع) را نادیده گرفتند و در کمین شتر نشستند. ابتدا پایش را قطع کردند و سپس آن را کشتند. پس از آن به صالح گفتند: ای صالح اگر راست می گویی و پیغمبر خدا هستی، عذابی که ما را به آن تهدید می کردی، نازل کن.
صالح (ع) به آنان گفت: فقط سه روز در خانه های خود زنده هستید، پس از آن عذاب خدا نازل و عقاب اخروی شامل حالتان خواهد شد. اما آنان تهدید صالح (ع) را دروغ پنداشته و به استهزاء گرفتند و از او خواستند که کیفر انسانی را هر چه زودتر برای آنان بیاورد!
صالح (ع) گفت: ای کاش از خدا طلب آمرزش می کردید، شاید از عذاب نجات یابید. سپس عده ای از آن قوم سیاه دل، سوگند یاد کردند که در دل شب، با شمشیر به صالح (ع) و پیروانش حمله کنند. ولی خدا به این خیره سران مهلت نداد و مکر آنان را به خودشان بازگرداند و صالح از توطئه قوم خویش نجات یافت.
صاعقه آسمانی آمد و آن قوم در خانه های خود به صورت جسمی بی جان در آمدند. صالح (ع) از کنار اجساد آنان عبور کرد و با خاطری غمگین به آنان گفت:
ای قوم! من رسالت خدای خود را به شما رساندم. ولی شما از روی غرور و نادانی ، ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی داشتید.
کلمات کلیدی: